يه روز مرد ماهيگير مثل روزاى گذشته رفت کنار دريا. او يکى از اين قايقاى خيلى کوچيک داشت. قايقُ سوار شد و رفت کمى جلوتر و شروع کرد ماهى گرفتن. از صبح تا غروب هر چى قلاب انداخت، تور انداخت ماهى صيد نکرد.
وقتى مىخواست ديگه بياد خيلى ناراحت بود از اينکه امروز هيچ ماهى صيد نکرده. آخرين تورشم انداخت و وقتى تورُ کشيد بالا، ديد يه ماهى طلائىرنگ خيلى قشنگ داخل تورش هست.
خيلى اين ماهى قشنگ بود، آنقدر ماهى قشنگ بود که آدم دلش نمىاومد به هيچ قيمتى اين ماهى رو از دست بده. ماهى را وقتى از آب آوردش بالا، زبان درآورد و حرف زد.
گفت: ‘اى مرد ماهيگير، تو منُ آزاد کن، هر چى بخواى در عوض بهت مىدم. فقط روزا يک کمى از ميوههاى روى زمين داخل سبد بريز براى من بيار، بگو ماهى بيا که آوردم پيغامى تو رُ. من هر جائى که باشم سر از آب بيرون مىکنم و هر چى بخواى بهت مىدم.’ مرد ماهيگير با تعجب که چرا ماهى حرف مىزنه، حالا که ماهى حرف زده قيمتش خيليه.
پيش خودش گفت: اگر اين ماهىُ من ببرم بازار خوب مىخرن. اما من اگر اين ماهيِ از دست بدم، اشتباه کردم و حتماً اين ماهى منُ گول مىزنه.
خلاصه، مونده بود توش که اين ماهى را آزاد کنه، يا نه. فکر مىکرد با خودش. تا بالأخره در اثر اصرار زياد ماهي، ماهيگير تصميم گرفت که اين ماهى را آزاد کنه. گفت: ‘ماهى يادت باشه که به من قول دادي.’ ماهى گفت: ‘خاطرت جمع باشه، فقط کارى که من مىگم انجام بده، من هر کارى بخواى برات مىکنم.’
مرد ماهى را دوباره رها کرد و دست خالى اومد طرف خونه، همون چادرى که نشسته بودن. اومد اونجا و زنش گفت: ‘چيزى نخريدى امشب، چيزى نياوردي؟ انگار تورتم که چيزى توش نيست. اون صندوقيم که داشتي، چيزى توش نيست، مگر کار نکردى امروز؟ مگر سر کار نبودي؟’ و هى گفت و گفت تا اينکه سکوت مرد شکست و گفت: ‘چرا، سر کار بودم اما ماهى صيد نکردم. وقتى مىخواستم بيام آخرين تورى که انداختم يه ماهى طلائىرنگ قشنگ اومد و صحبت کرد.’ و داستانُ براى زنش تعريف کرد.
زنش گفت که: ‘تو خيلى اشتباه کردى که اون ماهى را رها کردي. اون ماهى خيلى ارزش داشته و از ما اون ماهىُ خوب مىخريدن.’ ماهيگير گفت: ‘اون به من اينطورى گفته و من پيش خودم گفتم، من که ماهى نگرفتم، اين يه ماهى رَم فکر مىکنم که آخر سر صيد نکردم، فردا مىرم ببينم اون به قول خودش وفا مىکنه يا نه؟’
زنش گفت: ‘خوب، فردا برو و بگو اگه راست مىگى يه خونه به ما بده. اون که گفته هر چى بخواى من بهت مىدهم، ما توى چادر نشستيم، توى خرابه.’ مرد گفت: ‘زن، آخه اون ماهى که نمىتونه خونه به ما بده. حالا منظورش اين بوده که يه چيزائى مثلاً جزئى اگر بخوايم به ما مىده.’ زن گفت: ‘نه شما برو و بهش بگو کارت نباشه.’
صبح زود ماهيگير اومد دم دريا يه سبد از ميوههاى روى زمين برد. سوار قايقش شد، يه مقدار رفت جلو و گفت: ‘ماهي! ماهي! بيا که آوردم پيغامى تو رُ.’ ماهى سر از آب بيرون کرد. گفت: ‘چيه مرد ماهيگير؟ چى مىخواهي؟’
مرد گفت: ‘اى ماهي، من خودم مىدونم که چيز بزرگى من از شما مىخوام، ولى زنم بهم گفته که برو و بگو يه خونه به ما بده.’ و اون ميوهها را ريخت براى ماهى داخل دريا. ماهى گفتش که اى مرد ماهيگير، برو زنت همون جا تو يه خونه نشسته.
ماهيگير خيلى تعجب کرد که آخه چطور مىشه همچين چيزى با عجله اومد رفت ديد بله، زنش تو يه خونه نشسته. گفت: ‘خوب، زن ديدى کارمون درست شد و ما تا آخر عمر هم نمىتوانستيم خونه بخريم.
ديگه هيچى از اين خدا نمىخوايم.’ زن ماهيگير گفتش که تازه شانس رو به ما کرده. وقتى انسان بخت مىآد در خونشُ مىزنه، بايد استفاده کنه. خونهرم مىگفتى نه، به من نمىده، ولى داد. برو بگو يه خونه دو طبقه به ما بده که بتونيم يه طبقشم اجاره بديم و درآمدى داشته باشيم.
’ ماهيگير هى گفت: ‘زن! ناشکرى نکن، خدا را شکر کن که اين خونه را داري، ما تا آخر عمرمون هم نمىتونستيم همچين خونهاى تهيه کنيم، آخه اين چه حرفيه مىزني؟’ زن گفت: ‘اين که من بهت مىگم برو بگو.’
مرد ماهيگير اومد و رفت و رفت دوباره کنار دريا. سوار اون قايق شد و رفت يک کمى جلوتر و دوباره گفت: ‘ماهي! ماهي! بيا که آوردم پيغامى تو ر.ُ’ ماهى دوباره سر از آب بيرون کرد، گفت: ‘چيه مرد ماهيگير؟’ ماهيگير گفت که: ‘همسرم گفته که يه خونه دو طبقه به من بده.’ گفت: ‘باشه، برو زنت تو خونه دو طبقه نشسته.’
ماهيگير خوشحال شد و اون ميوهها رَم براش ريخت توى آب. رفت ديد بله، زنش توى خونهٔ دو طبقه نشسته. خيلى خوشحال شد. گفت: ‘خب زن، اينم خونه دو طبقه، خدا واقعاً مارُ دوست داره که يه همچين لطفى در حق ما کرده، ديگه هيچى نمىخوايم از اين دنيا!’
زن دوباره چون خيلى طمع داشت گفت که اِ مرد، حالا که قرار اين به ما هر چى مىخوايم بده، بذار ما هر چى مىخوايم ازش بگيريم. اگر قرار بود به حرف تو گوش بدم که تو همون خونه رم مىگفتى نه. ولى ديدى که الان خونه دو طبقه داريم.’
هر چى مرد گفت: ‘زن بسه ديگه.’ اما زن گفت: ‘نه، برو بگو که به ما ماشين(واژه ماشين نمونهاى ديگر از تأثير فرهنگ نو و سبک جديد در روايتهاى قصههاى عاميانه است.) و اثاث خونه و اينا هم بده. ما اين چيزارم مىخوايم.’
خلاصه، مرد ماهيگير دوباره اومد دم دريا و يک کمى از اون ميوههاى به اصطلاح روى زمينم برد و باز گفت: ‘ماهي، ماهى بيا که آوردم پيغام تو را.’ دوباره چيزهائى که زنش بهش گفته بود اثاث منزل و نمىدونم حالا در اون زمان هر نوع ماشينى که بوده، ماشينُ خلاصه گفت اينا رِ زنم ازم خواسته. ماهى گفت: ‘عيبى نداره، برو همه اون چيزهائى که مىگى داري.’
مرد اومد ديد همه اون چيزاى که گفته داره. ولى زنش دوباره قانع نبود، گفت: ‘خوب اصلاً برو اونجا و بگو که من ملکه بشم.’ مرد گفت: ‘زن! تو رو چه به اين حرفا، تو هيچى نداشتي، توى چادر زندگى مىکردي، الان همه چى داري، چرا آنقدر اذيت مىکني؟ بايستى شکر کني.’
باز زنش گفت که: ‘هر چى من بهت مىگم همون کارُ بکن. تا حالا که گوش به حرف من دادى ديدى که نتيجشم گرفتي. برو و اين کارُ را بکن.’ مرد ماهيگير خيلى ناراحت بود از اينکه چرا زنش قانع نيست، چرا آنقدر طمع داره.
مرد رفت و دوباره دريا و ميوهها رُ برد و باز ماهى را صدا کرد و ماهى باز سر از آب بيرون کرد و مرد خواستهشُ گفت. ماهى دوباره گفت: ‘برو زنت ملکه شده.’ ماهيگير اومد ديد بله زنش ملکه شده و چه تشکيلات و چه برنامههائي.
گفت: ‘خوب زن، ديگه چيزى تقاضا نکن. ديگه همه چى داري. من ديگه اونجا نمىرم.’ زن دوباره باهاش صحبت کرد و ازش زور شد (پيروز شد) و گفت: ‘حتماً بايد بري. بايد برى بگى من ملکه ملکهها بشم. يعنى من از همه بالاتر باشم.’ هر چه قدر مرد بهش گفت قبول نکرد.
مرد اينبار هم خيلى ناراحت اومد دريا و ماهى را صدا کرد و خواسته خانمشُ به ماهى گفت. ماهى يه مقدار صبر کرد و گفت: ‘باشه، برو زنت ملکه ملکهها شده.’ ماهيگير اومد خونه، ديد بله دوباره زنش ملکه ملکهها شده و چهقدر ملکه زير دستش هستند و از اين حرفا. گفت: ‘خوب، ديگه به بالاترين مقام رسيدي. ديگه چيزى نمىخواي؟’
زن گفت: ‘چرا، يه چيز ديگه هم مىخوام.’ گفت: ‘زن، ديگه همه چى داري، ديگه هيچچيز نيست که تو بخواهي.’ زن گفت: ‘برو بگو که خورشيد به دستور من باشه. هر وقت من مىگم طلوع کنه و هر وقت من مىگم غروب کنه.’ مرد خيلى ناراحت شد.
بدنش شروع کرد به لرزيدن. گفت: ‘زن اين حرفا رُ نزن. خورشيد به فرمان خداست، تو نبايد اين حرفُ بزني. تو کفر مىگي، اين حرف درست نيست.’ زن گفت: ‘حرفى که من بهت مىزنم انجام بده.’
خلاصه، مرد خيلى با زنش حرف زد، ولى اون قبول نکرد و مرد اومد دريا. تا اومد ديد آب دريا سياه شده، خيلى هم طوفانيه. فهميد که اين دفعه، با
دفعههاى ديگه فرق مىکنه. هى چندبار اومد، برگرده ولى چون زنش خيلى حاکم بود، تو خونش به اصطلاح زن سالارى بود، مىترسيد که بياد. نشست، يه مقدار اونجا نشست، هى فکر کرد، اما باز آخرش سوار قايق شد، اومد دريا و شروع کرد ماهى رِ صدا کردن.
يکى دو بار صدا کرد، ماهى سر از آب بيرون کرد. گفت: ‘چيه مرد ماهيگير؟ ديگه چى مىخواي؟’ گفت که: ‘ماهى نمىتونم به زبون بيارم، ولى چارهاى ندارم. زنم از من خواسته که خورشيد به دستور او باشه.’ تا اينو گفت ماهى رفت زير آب. يه مقدار طول کشيد، بعد سر از آب بيرون کرد. مرد ماهيگير فهميد که خيلى حرف اشتباهى زده.
مرد ماهيگير گفت: ‘ماهى جوابى به من ندادي؟’ ماهى گفت: ‘خوب مرد برو زنت تو همون خرابه و تو همون چادرى که قبلاً نشسته بود، اونجا نشسته، چون خورشيد فقط به دستور خداوند هست و انسانها آنقدر حريصن، آنقدر طمعکار هستن، که هر چيزى رَم داشته باشن باز يه چيز ديگهاى مىخوان. تو موقيعت خوبى داشتي، ولى از دست دادي.
برو همون روزگار قبلى که داشتي، همون روزگار نصيبت شده.’ بعد ماهى رفت زير آب. هر قدر ماهيگير صداش کرد، گفت: ‘من اشتباه کردم، فقط همون خونه رِ به ما بده، ما هيچچيز ديگه نمىخوايم.’ ماهى ديگه جوابى بهش نداد.
مرد اومد، ديد زنش مثل همون گذشته، تو همون خرابه، تو اون چادر نشسته و داره ريسندگى مىکنه. گفت: ‘زن، ديدى خونهدار شدي، ماشين، همه چى گيرت اومد، ملکه شدي، ملکه ملکهها شدي، هر قدر بهت گفتم، گوش نکردي؟ حالا بسوز و بساز چون حقته.’
هر قدر زن التماس کرد که برو بگو همون خونه رُ اينا… مرد ماهيگير گفت: ‘ديگه فايدهاى نداره، ماهى هم به من گفته ديگه سراغ من نيا.’ قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد.
– ماهى و زن حريص
– افسانههاى ايرانى به روايت امروز و ديروز ـ ص ۲۹۹
– به اهتمام: دکتر شين تاکههارا و سيد احمد وکيليان
– ناشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۱- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲
منبع: چشمک